آویسا جونمآویسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

آویسا دختر ناز مامان

مراسم اسم گذاری عسل مامان

پنج شنبه 14 ام آذر ماه میشد دهمین روز تولد شما. من و باباجون تصمیم گرفته بودیم تو این روز یه مهمونی کوچک و خودمونی واسه مراسم نامگذاری شما بگیریم. صبح پنج شنبه باباجون گفت که می خواد به مناسبت به دنیا آوردن شما فرشته مهربون واسه من کادو بخره واسه همین هم قرار شد ما یه ساعت شما رو به مامان جون بسپریم و با بابایی بریم بیرون خرید. منم یه کمی شیر واسه شما دوشیدم که اگه گرسنه شدی مامان جون اونو بده شما بخوری. منو و بابایی رفتیم بیرون و باباجون واسه من یه نیم ست خوشگل کادو گرفت. هوا خیلی سرد بود و اولین برف امسال داشت روی زمین می نشست موقع برگشتن به خونه ما مقداری از خریدهای مهمونی شب رو انجام دادیم غافل از اینکه شما از خواب بیدار شدی و چون ...
25 آذر 1392

پایان 9 ماه انتظار

بالاخره لحظه ای که ٩ ماه منتظرش بودیم رسید با لطفی که خدا به ما کرد و نظر ویژه دکتر به ما، قرار شد شما عسل مامان ٥ آذر تو بیمارستان موسوی به دنیا بیایید واسه همین من ٤ آذر به همراه بابا و مامان جون رفتیم بیمارستان تا من بستری بشم با اینکه قبلا هماهنگ کرده بودیم که بهمون اتاق ایزوله بدن چون داشتن اون اتاق رو رنگ می کردن مجبور شدم شب اول رو تو یه اتاق دو نفره بمونم همون روز نوار قلب شما رو گرفتن تا کارهای مقدماتی رو واسه عمل شزارین فردا انجام داده باشن. سه شنبه صبح قبل از اینکه باباجون ساک شما رو بیاره و مامان جون هم بیاد پیش من به من گفتن که باید لباسهای مخصوص عمل رو بپوشم تا من آماده بشم باباجون و مامان جون هم اومدن.کلی قبل عمل به واسط...
10 آذر 1392

پنجمین روز تولد دختر گلم

نهم آذز ماه  که می شد پنجمین روز تولد شما یکی یه دونه مامان و بابا باید شما رو می بردیم تا واسه تست تیروئید از پاشنه پاتون نمونه بگیرن بعد اینکه بابایی رفت بیرون و کاراشو انجام داد اومد دنبالمون تا بریم درمانگاه و من و شما و مامان جون و بابایی با هم رفتیم شما هم که دختر خوب و پر طاقتی هستی موقع نمونه گیری صدات در نیومد و اجازه دادی تا خانم پرستار کارشو راحت انجام بده. بعد از ظهر همون روز مامان فریده اومد خونه ما تصمیم گرفته بود گوشهاتو سوراخ کنه و اجازه نداد که ما شما رو ببریم تا بیرون گوشتون رو با دستگاه سوراخ کنن با خودش سوزن و نخ هم آورده بود مجبور شدم زنگ بزنم به دایی جون مهدی و بهش بگم اومدنی الکل بگیره و بیاره بالاخره مراسم سورا...
9 آذر 1392

شمارش معکوس برای در آغوش کشیدن دختر نازنینم

و اینک شمـــــــــــــــــــــــــــــــــــمارش معکوس بشمار مادر اگر تو هم مثل من بی قرار لحظه ی دیداری اگر حس تلخ و شیرین انتظار و تمایل به در آغوش کشیدن تار و پود دستها و گونه های تورا نیز قلقلک می دهد بشمار مادر که تا دیدار ساعتها بسیار اندکند و لحظه ها کوتاه. اینجا جایی مثل انتهای راه شده است ، همان راهی که بی انتها می نمود و من همچنان در بهت داشتن موجودی دیگر در بطن به انتهای زندگی به سبکی دیگر و آغازی مجدد می اندیشم هرچند اندیشیدن در این روزها طعم گسی متفاوت دارد اندیشیدن نیست خیره شدن به نقطه ای بین گذشته و حال و آینده است که پر از خطای دید است و کنش های متمایز . امــــــــــــــــــــــــا شما بشمار فرزندم خدای مهربا...
3 آذر 1392
1